سیر عارفانه عطار نیشاپوری
بسم رب المهدی
می گویند که عطار _عارف بزرگ ما_ شغلش عطاری بود ، یعنی دوا و ادویه
می فروخت ،و متخصص شیمی و ادویه بود ، و دکان بزرگی داشت و سخت
به این ادویه فروشی علاقه داشت و دکان خود را به ترتیب بسیار جالبی
آراسته بود . یک روز درویشی در جلوی دکان او ظاهر می شود . هنگامی
که عطار را می بیند ، در وجود عطار استعدادی بزرگ را حس می کند ،
آن گاه در بیرون دکان می ایستد و خیره خیره به این عطار می نگرد .
عطار که گاه گاهی به بیرون دکانش متوجه می شد ، این درویش را
می بیند که خیره خیره به او می نگرد . پس از چند بار که به او متوجه
می شود عطار عصبانی می شود ، اعصاب خود را از دست می دهد و
با عصبانیت به این درویش میگوید که از حال من چه می خواهی که این
چنین خیره خیره نگاه می کنی؟ درویش می گوید :
فکر می کنم هنگاهی که روح تو می خواهد از بدنت خارج شود ، با
این عشق و علاقه ای که به این دواخانه و به این داروها داری ، چگونه
قادری که جان به جاندار تسلیم کنی ؟ زیرا هر چه قدر که علاقه ی انسان
به این دنیا زاید تر و شدیدتر باشد ،سخت تر می گذرد !.
عطار در مقابل این سوال عصبانی می شود و به این درویش فریاد بر می آورد
که من همانطور می میرم که تو می میری .
درویش لبخندی می زند و می گوید محال است ، تو به هیچ وجه قادر نیستی
که مثل من بمیری!
عطار تاکید می کند که نخیر ، همچنان می میرم که تو می میری.
این درویش کوله پشتی خود را که بر پشت داشت در کنار خیابان بر زمین
می گذارد و سر خود را بر روی کوله پشتی می نهد و فورا می میرد،
جان به جاندار تسلیم می کند.عطار اول فکر می کرد که این مرد شوخی می کند
بازی می کند ، ولی کم کم متوجه شد که نه راست می گوید ، بیرون رفت
و این درویش را تکان داد و دید که نه ، جان به جاندار تسلیم کرده است.
انسانی که تا این درجه حیات خود و جسم و روح خود را در کنترل داشته باشد
که بتواند یک لحظه تصمیم بگیرد و جان به جاندار تصمیم بکند.
عطار منقلب می شود و دکان خود را و ادویه را و همه چیز را رها می کند و
سر به بیابان می گذارد و مدت سی سال این طرف و آن طرف کسب علم و
فیض می کند . و نتیجه آن که بزرگترین عارف و فیلسوف زمان خویش می گردد،
که تمام این ها از نفس درویشی است که این چنین خودباخته است و این چنین
بر وجود خود و بر حیات خود سیطره دارد.
هستند این انسانهایی که نه فقط شکم خود را بلکه حیات خود را ،همه ی
وجود خود را تحت کنترل دارند .
کلمات کلیدی : حکایات آموزنده