ارسالکننده : شمیم یاس در : 85/8/1 1:18 صبح
روی توده پلاستیکهای کهنه و نان خشک چرخ دستی اش ایستاده بود ، از درخت توت می چید و با لذت میخورد. گاهی هم داد می زد: نون خشکیه.
ناگهان چشمش به بچه هایی افتاد که در استخر خانه بازی میکردند. تازه یادش افتاد که او هم هنوز بچه است.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : شمیم یاس در : 85/7/28 6:19 صبح
الهی به نامت آمدم ، به یادت ماندم و به اذنت خواهم رفت.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : شمیم یاس در : 85/7/28 6:12 صبح
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
کلمات کلیدی :