وداع
اتاق خاموش است. صدایی به گوش نمی رسد. او بی حرکت خوابیده است. رو به سوی کعبه. او دختر نبی الله است. ام ابیهاست، بانوی بانوان جهان، نازپرورده پدر، لطیفه ی مدینه. او سیده اهل بهشت است، صاحب باغ فدک، زخم خورده زخمهای کهنه کینه، تنها یاور ولی خدا، بی یارترین یار رسول. زبان اسما بند آمده است. می خواهد صدایش کند ولی می ترسد. سر به دیوار خانه نهاده است. تنها، نگاهش می کند و آرام می گرید. ولی باید او را بخواند ، این خواسته خود اوست. سالها در این خانه جز امر او هیچ نکرده است. صدایش میزند: بانوی من! جواب نمی دهد. قرار از دل اسما فرو ریخت. بی حرکت بر جا ماند. قدرت دوباره سخن گفتنش نیست، ولی باید صدایش کند. فاطمه! دختر رسول الله! باز هم جوابی نمی دهد. صدای اسما می لرزد. مثل دست و پای لرزان زینب، اشک چشمهای حسن، تکان لرزان لبهای حسین.اتاق خاموش است. صدائی به گوش نمی رسد. او بی حرکت خوابیده است. رو به سوی کعبه. اسما به طرف او رفت.پارچه سفید را کنار زد و جز هاله نیلوفری صورت زهرا و لبخند نشسته روی لبانش چیزی ندید.
کلمات کلیدی : دلتنگی