دلتنگی
نتونستم بخوابم.انگار فقط نوشتن سبکم میکرد.از صبح تو فکرشم.چند هفته پیش بود.اومد پیشم.گفت: خانم دلم گرفته.میدونستم تازه از مشهد برگشته.گفتم دلش حتما جا مونده اونجا مثل من.نپرسیدم ازش.گفتم برو حیاط دست و صورتت رو آب بزن و هوا بخور یه کم برگرد.گفتم شاید مثل من .......
تا امروز.دیدم مثل همیشه نیست.همه میگن و میخندن و مثل همیشه شیطنت میکنن.اما تو خودش بود.بغض داشت.اومد کنار میز.اینبار میدونستم دلیل دلتنگیشو.رفت بیرون و برگشت.اما خوب نشد.زنگ تفریح که بچه ها رفتن ازش پرسیدم.جوابشو میدونستم.داشت گریه میکرد.منم بغض داشتم.خدایا چیکار باید میکردم.منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم.اومدم اینورتر تا متوجه نشه.دلتنگ پدرش بود.چطور باید دلداری میدادم.میگفتم عیبی نداره ،شعار میدادم برای بچه ی ده یازده ساله.نه نمیشد.دلش تنگ بود.کاش هیچ وقت اشکای دلتنگیشو نمیدیدم.فقط بهش گفتم وقتی دلت تنگ شد دعا کن و قران بخون.اما .........
دعا کردم براش.امشب گفتم پیش امام رضا هم دعا کنن براش.نمیدونم حکمت خدا چیه.
خدایا صبر بده بهش.به خودت نزدیکش کن.سخته براش.دوستاش همه شادن و میگن و میخندن.من دلشو ندارم ببینم ناراحته.نذار بهش سخت بگذره.از خودم به خاطر ناشکریهام شرمم شد.
خدایا میدونم بنده هات رو تنها نمیذاری و به فکر همشون هستی.ازت میخوام بهش صبر بدی.همین .......
کلمات کلیدی : دلتنگی