دل تنگ
نمیدونم این چندمین پستیه که دارم از این دلتنگی مینویسم. اما بازم طاقت نیاوردم. انگار تنها راه آرامشم شده همین.امشب میخوام با تمام خستگیم فقط با خودت حرف بزنم. دو سال پیش تو این روزا پیش خودت بودم.نفس میکشیدم با تمام وجود.وای خدای من. کاش این دو روز زود بگذره. میبینی دلمو. هیچ کس حالشو نمیفهمه. روز میلادت یه جور و روز شهادتت یه جور. چقدر حسرت. میبینی اشکام زودتر از نوشته هام جاری میشن رو صفحه.
هر کاری میکنم فراموش کنم نمیشه. هر روز بیش از دیروز احساس غربت میکنم اینجا. توی خواب تو کوچه های شهرت سر در گم می چرخم. دنبال اکسیژن. دنبال هوای حرمت که یه جور خودمو بهت برسونم. اما انگار رسیدنم غیر ممکن شده. دلم پای اومدن نداره.تو خیابون که هستم وقتی به یادت میفتم میگم خدایا نذار اشکام بیان. نذار کسی ببینه. به خودم میگم خوب حالا مگه چی شده ،میری دیگه. اما نه. نمیتونم بیام. تا کی نمیدونم. مگه میشه که جوابمو نداده باشی. مگه میشه اینقدر ازت دور شده باشم که خودم آرزو کنم که نیام. مگه من به هوای حرمت زندگی نمیکردم. پس چی شده آخه. چرا اینطوری شدم. خودم بهت میگم نذار بیام که دلشو ندارم.دیروز دو تا از بچه ها گفتن داریم میریم. بلیط گرفتیم.آه. کاش همونجا میتونستم گریه کنم.چه ذوقی داشتن. حتی قدرت اینکه ازشون بخوام که پیامی برات بیارن رو نداشتم.
خودت بگو چیکار کنم.دیگه دلم طاقت نداره........
کلمات کلیدی :