بیا ای دوست
شمع خودسوز شدم با دل بىتاب بیا
اى تو رویاى شب و دیده بىتاب بیا
چه گهرزا شده این چشم پرامید اى یار
جوهر عشق بر آن جام مى ناب بیا
دم بهدم ناى من آواى تو مىخواند و بس
به دمى کن کرمى با من و بشتاب بیا
نى روشنگر جان بودم و سودائى عشق
پیش از آنى که شوم تیره چو مرداب بیا
پاى بر هفت فلک بود مرا همچو ملک
حالیا دورم از آن گمشده آداب بیا
سفر عمر بسر آمد و فردائى نیست
این دو روزى که مرا هست، تو دریاب بیا
دفتر عشق نواخوان فراقى نشود
رقم وصل توان برد به هر باب بیا
چه سبب سوز بلائى است جدائى اى دوست
سببى ساز و به کام دل احباب بیا
شب چراغ دلى اى روشنى خلوت جان
پا بهپا همقدم شبرو مهتاب بیا
شعر از: پروین دولت آبادی
کلمات کلیدی : دلتنگی