هر یک از شما آینه برادرش است . اگر رنجی را در او ببیند، دورش می سازد. [امام علی علیه السلام]

آیا خدا مرده است؟

ارسال‌کننده : شمیم یاس در : 87/1/29 11:43 عصر

آیا خدا مرده است؟

مارتین لوتر بنیان گذار کلیسای لوتری با دشواریها و رنجهای بسیار رو به رو بود. روزی همسر او متوجه شد که شوهرش غرق در اندوه و ناامیدی است. او زن با درایتی بود که به مشیت الهی ایمان داشت. بنابراین با دیدن یأس شوهر لباس سیاه پوشید و در برابر او ایستاد.

مارتین لوتر پرسید: "چرا سیاه پوشیده ای؟"

همسرش به آرامی پاسخ داد:"نمی دانی که او مرده است؟"

مارتین لوتر پرسید: "چه کسی مرده است؟"

همسرش گفت:"خدا!"

مرد خدا با حیرت پرسید: "چگونه میتوانی چنین حرفی را بر زبان بیاوری؟! چطور ممکن است خدا بمیرد؟!"

همسرش جواب داد:" اگر خدا نمرده است، پس تو چرا اینقدر غمگین و ناامید هستی؟"

مارتین لوتر بی درنگ متوجه اشتباه خود شد. از این رو لبخندی بر لبانش نشست و گفت: "بله، ناامیدی کار شیطان است!"

 

امیدوارم ناامیدی رو زندگی هیچ کدوممون سایه نندازه و وجود خدا رو کاملا تو زندگیمون و در تمام مراحل حس کنیم. بدونیم با همه ی ناشکریهایی که میکنیم بازم هوامون رو داره و تنهامون نمیذاره. داستان بالا رو از کتاب " در پناه او " نوشتم.

گاهی اوقات یه تلنگر کوچیک ، حتی یه داستان کافیه که ما رو به خودمون بیاره.

التماس دعا.




کلمات کلیدی : حکایات آموزنده

پیامبر حسین (ع) 2

ارسال‌کننده : شمیم یاس در : 86/6/6 9:26 صبح

 

 

 

بسم رب المهدی

 

 

او از همه به پیامبر شبیه تر بود و از همه به پدرش نزدیکتر .شاید به  خاطر همین

در کربلا زیر پای پدر دفن شد . آن چنان که ضریحش با ضریح امام حسین ممزوج شد

شاید شنیده اید که ضریح امام حسین شش گوشه دارد .

 

 

علی از پدرش انگور خواست . کجا ؟ تاکستان ؟ نه ! حسین از ستون مسجد انگور گرفت

و داد به علی که اصلا تاب بی تابی اش را نداشت. مگر حسین چه کم دارد از صالح که

از کوه شتر بیرون می آورد.

 

 

مسیحی دوان دوان آمد به مسجد النبی . گفتند از مسجد بیرون برو این جا جای مسلمانان است .

گفت (( دیشب خواب دیدم  پیامبر شما را و مسیح را .مسیح گفت اسلام اختیار کن . اختیار

کردم . حالا آمده ام خدمت نزدیک ترین شما به پیامبرتان تا مسلمان شوم.))  همه حسین را

نشان دادند . مرد خوابش را برای حسین گفت .حسین علی را صدا زد .مرد علی را که دید

گفت (( خودش است . پیامبر است .)) خودش را انداخت روی پای علی  و گفت :

(( خوش آمدی یا رسول الله )).

 

 

مسافری در مدینه پرسید : کاروانسرا دارد اینجا ؟ راهنمایی اش کردند . رفت تا رسید

به در باز خانه ای. نوجوانی سراسیمه  و پابرهنه آمد استقبال ، از همان قاب در .

بعدا فهمید کاروانسرا خانه علی پسر حسین است و پابرهنه مهمان نواز همان علی .

 

 

سیف بن ذی یزن اسبی به نام عقاب هدیه کرد به پیامبر . بعد از پیامبر اسب

به امیر المومنینرسید بعد از او به امام حسن و بعد به امام حسین .

حسین که ذوالجناح را  داشت  عقاب را داد به علی اکبر. و عقاب دوباره مرکب

پیامبر شد این بار صد سال بعد.

 

 

مادر علی لیلا دختر میمونه دختر ابوسفیان است . پدربزرگ مادری اش هم نواده ی

ثقیف است.یک روز معویه از اطرافیا ن پرسید: (( چه کسی برای خلافت از همه

بهتر است ؟ )) همه گفتند : تو ای معاویه . و معاویه گفت : (( سزاوار خلافت ،

علی اکبر حسین است که پدر بزرگش رسول خداست ، شجاعت از بنی هاشم دارد

وسخاوت  از بنی امیه و جمال و فخر و فخامت از ثقیف . )) ای کاش معاویه

همان قدر که می فهمید عمل می کرد .

 

 




کلمات کلیدی : حکایات آموزنده

پیامبر حسین (ع) 1

ارسال‌کننده : شمیم یاس در : 86/6/5 1:6 عصر

بسم رب المهدی

 

دنیا بناست روی ستونهایی که زیاد نیستند و مجبورند تحمل کنند همه سنگینی بار دنیا را .

 

گاهی اما دنیا قدر این ستونها را نمی داند و گاهی پا را فراتر می گذارد از ندانم کاری.

 

علی پسر بزرگ حسین (ع) هرچند سرور جوانان دوره خودش بود ، هرچند بهترین

  

داشته های عقبی و دنیای حسین بود اما دنیا پا را فراتر نهاد از ندانم کاری و شد آنچه نباید

 

می شد هرچند تاریخ زندگی زندگی علی اکبر در نور پرفروغ حضرت امیر المومنین ،

 

امام حسن و امام حسین کمی ناپیداست اما آنچه پیداست این که همین ها که از تاریخ مانده

 

نظر به بزرگی و بزرگواری و جوانمردی جوان حسین دارد . 

 

اولی پسر حسین به دنیا آمد. یازدهم ماه شعبان ، ماه پیامبر . شاید به همین خاطر

 

این قدر شبیه پیامبر بود.بچه را گذاشتند  توی دامان پدربزرگش،

 

علی پرسید اسمش را چه گذاشتید ؟ حسین سرش را انداخت پایین و گفت اگر هزار پسر

 

 داشته باشم ، اسم همه را علی میگذارم . 

 

علی که به دنیا آمد جبرئیل  آمد و نشست کنار گهواره اش. آن قدر شبیه پیامبر بود

 

 این پسر که انگار  یاد شیرین بیست و سه سال  هم راهی با پیامبر از خاطر

 

 جبرئیل می گذشت . جبرئیل خوشحال بود انگار که ولادت پیامبر باشد دوباره . 

 

پیامبر که رفت پیش خدا همه ناراحت شدند . اما بی تابی حسین که کودکی بیشتر نبود

 

چیز دیگری بود. بغض و گریه هایش آتش می زد به زمین و آسمان . شاید

 

 به همین خاطر خدا پیامبری کوچک تر به او داد ، علی اکبر . تا زخم دوری پیامبر را دوا کند .

 

لیلا چه خوشبخت زنی است ! در خانه هم حسین دارد  هم علی .که حسین شبیه علی است . 

 

هم پیامبر دارد ، که پسرش شبیه پیامبر است . فقط فاطمه همه را با هم داشت. 

 

عبد الرحمن که به علی سوره حمد را یاد داد ، حسین (ع) دهانش را پر از در کرد و گفت  :

 

حق  و قدر معلم بیش از این هاست .همین عبد الرحمن بعد از آن می نشست 

 

 و گوش میکرد  حمد خواندن  علی اکبر را .

 

 می گفت صدای پیامبر است انگار ، زیباترین صدا .

 

 

 

 




کلمات کلیدی : حکایات آموزنده

خاک خوشبخت

ارسال‌کننده : شمیم یاس در : 86/3/29 12:37 صبح

خاک خوشبخت

سالها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

 

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟

عرفان نظر آهاری




کلمات کلیدی : حکایات آموزنده

سیبی از درخت وسوسه

ارسال‌کننده : شمیم یاس در : 86/3/23 12:37 صبح

سیبی از درخت وسوسه

نامت چه بود؟ آدم
فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت؟ زمین خاک
آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.
قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک
روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق
رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین
جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا
شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک
شاکی تو؟ خدا
نام وکیل؟ آن هم فقط خدا
جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟ همین و بس
حکمت؟ تبعید در زمین
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
ترسیده ای؟ کمی
زچه؟ که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی
چه کسی؟ گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...
ولی که چه ؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!
دلتنگ گشته ای؟ زیاد
برای که؟ تنها فقط خدا
آورده ای سند؟ بلی
چه؟دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟ بلی

چه کسی؟ تنها کس خدا
در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

برگرفته از مجله الکترونیکی

seven stars




کلمات کلیدی : حکایات آموزنده

سیر عارفانه عطار نیشاپوری

ارسال‌کننده : شمیم یاس در : 86/2/3 1:15 صبح

 

بسم رب المهدی

می گویند که عطار _عارف بزرگ ما_ شغلش عطاری بود  ، یعنی دوا و ادویه

می فروخت ،و متخصص شیمی و ادویه بود ، و دکان بزرگی داشت و سخت

به این ادویه فروشی علاقه داشت و دکان خود را به ترتیب بسیار جالبی

آراسته بود . یک روز درویشی در جلوی دکان او ظاهر می شود . هنگامی

که عطار را می بیند ، در وجود عطار استعدادی بزرگ را حس می کند ،

آن گاه در بیرون دکان می ایستد و خیره خیره به این عطار می نگرد .

عطار که گاه گاهی به بیرون دکانش متوجه می شد ، این درویش را

می بیند که خیره خیره به او می نگرد . پس از چند بار که به او متوجه

می شود عطار عصبانی می شود ، اعصاب خود را از دست می دهد و

با عصبانیت به این درویش میگوید که از حال من چه می خواهی که این

چنین  خیره خیره نگاه می کنی؟ درویش می گوید :

فکر می کنم هنگاهی که روح تو می خواهد از بدنت خارج شود ، با

این عشق و علاقه ای که به این دواخانه و به این داروها داری ، چگونه

قادری که جان به جاندار تسلیم کنی ؟ زیرا هر چه قدر که علاقه ی انسان

به این دنیا زاید تر و شدیدتر باشد ،سخت تر می گذرد !.

عطار در مقابل این سوال عصبانی می شود و به این درویش فریاد بر می آورد

که من همانطور می میرم که تو می میری .

درویش لبخندی می زند و می گوید محال است ، تو به هیچ وجه قادر نیستی

که مثل من بمیری!

عطار تاکید می کند که نخیر ، همچنان می میرم که تو می میری.

این درویش کوله پشتی خود را که بر پشت داشت در کنار خیابان بر زمین

می گذارد و سر خود را بر روی کوله پشتی می نهد و فورا می میرد،

جان به جاندار تسلیم می کند.عطار اول فکر می کرد که این مرد شوخی می کند

بازی می کند ، ولی کم کم متوجه شد که نه راست می گوید ، بیرون رفت

و این درویش را تکان داد و دید که نه ، جان به جاندار تسلیم کرده است.

انسانی که تا این درجه حیات خود و جسم و روح خود را در کنترل داشته باشد

که بتواند یک لحظه تصمیم  بگیرد و جان  به جاندار تصمیم بکند.

عطار منقلب می شود و دکان خود را و ادویه را و همه چیز را رها می کند و

سر به بیابان می گذارد و مدت سی سال این طرف و آن طرف کسب علم و

فیض می کند . و نتیجه آن که بزرگترین عارف و فیلسوف زمان خویش می گردد،

که تمام این ها از نفس درویشی است که این چنین خودباخته است و این چنین

بر وجود خود و بر حیات خود سیطره دارد.

هستند این انسانهایی که نه فقط شکم خود را بلکه حیات خود را ،همه ی

وجود خود را تحت کنترل دارند .

 




کلمات کلیدی : حکایات آموزنده

عشق علی (ع) 2

ارسال‌کننده : شمیم یاس در : 86/1/30 2:8 صبح

 

بسم رب المهدی

عجب دارم اگر کسانی قلب داشته باشند و زیبایی و عشق و انسانیت در آنها

اثر کند ، ولی در مقابل آن همه لطف و کمال و عشق و انسانیت علی ، شیفته

نگردند ... مگر ممکن است این همه لطف و عشق را فقط پدیده ای مادی 

دانست !؟ آن احساس مرموز قلبی را که در وجود انسان ها موج می زند .

چگونه می توان با فرمولهای خشک و بی روح مادی توجیه کرد !؟

روح علی (ع) در قالب ماده نمی گنجد و آن همه عشق و کمال نمی تواند

از ماده ی سرد و بی جان بتراود .

هر که را دیده ام ، علی (ع) را دوست می دارد و در مقابل عظمت و انسانیت

او تعظیم می کند . چرا این قدر علی علی می گوییم و دنبال او می رویم !؟

چرا این قدر شیفته علی (ع) هستیم ؟ چرا این قدر در عشق او می سوزیم ؟

زیرا  همه ما می خواهیم مثل علی (ع) باشیم ، دوست داریم در عشق و

کمال به درجه او برسیم ،خوش داریم در شجاعت ، در صبر ، در علم  و در

تقوا ،در سخنوری ، در همه فضایل اخلاقی مثل او باشیم . ولی می دانیم

که حدعلی(ع) مافوق طاقت بشری است و برای ما به هیچ وجه میسر

نیست که به حد علی (ع) بریسم . لذا علی (ع) تبلور آرزوهای انسانهاست

که لا اقل به صورت آرزو ، عطش درونی و قلبی ما را تسکین می بخشد .

 

                                                     ادامه دارد ..................




کلمات کلیدی : حکایات آموزنده

   1   2      >