ارسالکننده : شمیم یاس در : 88/6/23 4:34 صبح
بسم رب المهدی
شب بیست و یکم تو مسجد دانشگاه آخر وقت داشتیم مناجات
می خوندیم واعظ مجلس انصافا خوب مناجات می خوند و
جماعتی پشیمان از اعمال خود که زار زار گریه میکردند و چون
ابر بهاری اشک می ریختند .تجسم اعمال در این شب وحشتی رو به
دل آدم می انداخت شاید موقع انجامشون شاد بودیم و راضی و دل
شیطان لعین را نیز راضی می کردیم .اما تنها یه چیز می تونست
این وحشت رو از بین ببره .... امید به رحمت لایزال الهی .
آری امیدی که وحشت عقوبت الهی را به رحمت و مرحمت الهی
تبدیل میکرد .
واعظ گفت همه سرهاشونو بیارند پایین و دستها را ببرند بالا
و به اعمالشون فکر کنند حس شرمندگی تمام وجودم را فراگرفت
با چه رویی می خوام سرمو بلند کنم و بگم خدایا غلط کردم
ولی باز همان امید قوت قلب داد که بگم الهی ظلمت نفسی
تو این هنگامه صدای بلند شب زنده داران را می شنیدم
که توام با گریه فریاد می زدند الهی العفو
نمی دونم چرا این فکر به ذهنم خطور کرد که چرا کسی
برای دیگران تقاضای عفو و مغفرت نمی کنه ؟؟؟همه به فکر
خودشان بودند،فکر اعمالشان .پیر و جوان و بچه و کلا همه مجلس
الهی العفو ....الهی العفو......الهی العفو .... الهی العفو
یاد فردا افتادم .فردای قیامت ، محشر کبری ،زمانی که همه سرها
پایینه کسی به فکر دیگری نیست کسی یادی از پدر و مادر نمیکنه
کسی نمیگه فرزندم کجاست همه به فکر خودشونن.
خودشون تنها و اعمالی که باید جوابگویشان باشد .
دعام این شد : خدایا تو این دنیا که شرمنده تو هستیم
ما را به حال خود وامگذار که آن دنیا هم شرمنده تو باشیم
خدایا شرمندگیهای این دنیا را تو آخرت هم نصیب ما نفرما
کاری کن که آخرت با سربلندی تمام پیش اولیا الله وائمه سرمونو
بالا بگیریم و بگیم :
خدا این منم بنده تو همان که مراقب بود تا امروز شرمنده تو نشود
همان که شفاعت کنندگانم به شفاعت برای من افتخار می کنند
ببین پرونده اعمالم هم دست راستمه
راضی هستی از من ؟؟؟
التماس دعا دوستان
کلمات کلیدی :
احیا
ارسالکننده : شمیم یاس در : 88/6/15 2:8 صبح
داشتم یه سری مطلب میخوندم که
وسطش به این متن برخوردم.جالب بود برام.به دلم نشست و دیدم خالی از لطف نیست اگه
بذارم تو وبلاگ.
داستان من و این دنیا، داستانی شگفت
و بیانتهاست. من به سویش میروم و او از من میگریزد و چون رهایش میکنم، در پیام
میآید و به طمعم میاندازد. هر چه از این دنیا از آنِ خودم میکنم، سیر نمیشوم و
هر چه در پستی و بلندیاش میکاوم، خوشبختی و سعادت را نمیجویم. گمان میکنم چنگ
زدن به فلان گوشهاش سیرم کرده و دلم را به این نیکبختی راضی میکند، اما چون به
آن میرسم، درست مثل تشنهای که به سرابی رسیده باشد، تشنهتر و تشنهتر میشوم و
گوشهای دیگر از این دنیا و عطشی بیشتر سراغم میآید. اما هنوز امیدی هست. چشم میبندم
از این دنیا و لبهای خشکیدهام را وا میکنم و او را صدا میزنم؛ همو که بودنم را
در برهوت پر از سراب دنیا اراده کرده است. «مددم کن» و میشنوم: «ای فرزند آدم! دل
به دنیا مبند و با دنیا انس مگیر. دنیا بسیار کوچکتر از آن است که پاداش و مزد حتی
لحظهای از خاطر تو باشد و بهای حتی پارهای از دل تو شمرده شود. جان آسمانی تو،
جز من قیمتی ندارد و جز بهشت من هیچ چیز نمیتواند هزینه وجود تو را جبران کند».
زلال کلام، تشنگیام را فرو مینشاند. رها میکنم سراب دنیا را و میروم تا بهای
جان آسمانیام را به استواری در راه او بستانم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : شمیم یاس در : 88/6/4 1:4 صبح
ماه رمضون از راه رسید.سخت بود یکی دو روز اولش.اما
گذشت.کنار اومدیم با هم.چند ماهی بود که وقتی کامپیوتر رو روشن میکردم دلم نمیومد
به صدای نقاره هایی که ذخیره کرده بودم گوش کنم.دلشو نداشتم.تا امروز.همش فرار
میکردم.یکی دو دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود که رسیدم خونه.چی میشنیدم خدای
من.صدای نقاره های حرم بود که داشت از تلویزیون پخش میشد.چیکار داری میکنی خدای
من.با دلم بازی میکنی.مگه نمیدونی دلم جا مونده تو حرمش.مگه نمیدونی چقدر دلتنگ
حرمشم.دیگه حتی تحمل دیدن یه عکس از حرم رو هم ندارم.یادش بخیر.آخرین باری که زنگ
زدم و باهاش درد دل کردم.شماره حرم.چند ماه پیش.از اون وقت دیگه باهاش تماس
نگرفتم.دلشو نداشتم که صدای صلوات رو از ضریحش بشنوم.نه دیگه.دلشو ندارم.
کلمات کلیدی :