بدون شرح
کلمات کلیدی :
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت یادش آمد کمرش محکم شد بدش میان آسمن و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکون برایش چارهای نماند جز انکه فریاد بکشد: زمین فاصله داشت
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود
همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک
همچنان سقوط می کرد و در ان لحظات ترس عظیم همه رویدادهای خوب و بد زندگی به
اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد که طناب به دور
((خدایا کمکم کن))
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد:
((از من جه می خواهی؟))
-- ای خدا نجاتم بده!
-- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم
-- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند
بدنش از یک طناب آویران بود و با دستایش محکم طناب را گرفته بود و او فقط یک متر از
کلمات کلیدی :
بسم رب المهدی
خداوندا شبم را روز گردان........ چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید......درین شب روسپیدم کن چو خورشید
تویی یاری ده فریاد هر کس............به فریاد من فریاد خوان رس
به آب دیده طفلان معصوم............به سوز سینه پیران مظلوم
به داور داور فریاد خواهان......... به یارب یارب صاحب گناهان
بدان حجت که دل را بنده دارد......بدان آیت که جان را زنده دارد
به محتاجان در بر خلق بسته......به مجروحان خون در دل نشسته
به دور افتادگان از خانمان ها....... به واپس ماندگان از کاروانها
به وردی کز نو آموزی بر آید..........به آهی کز سر سوزی بر آِید
به مقبولان خلوت بر گزیده......... به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است.......به هر دعوت که پیشت مستجاب است
که رحمی بر دل پر خونم آور............. وزین گرداب غم بیرونم آور
مستجاب الدعوه باشید. انشاالله
اللهم عجل لولیک الفرج به حق ام المصائب
بسم رب المهدی
عارف وارسته ملکى تبریزى درباره عید فطر آورده است:
خدایا !
خدایا مرا بیامرز
و به من آرامش ماندگار ببخش
که عشق و سکوت و داراییهایم
همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم
وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگویم چه بسازم چه بسوزم
گفتنی نیست که گویی ز فراقت به چه حالم